پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

آخرین روزهای چهارده ماهگی

مامان فدات بشه که مدتی هست که به خاطر در اومدن دندونهای جدید شبها خیلی بیقراری و خواب راحتو هم از من هم از خودت گرفتی.هر چند که شما با خوابیدن تا ساعت یازده صبح کم خوابی رو جبران میکنی ولی من بینوا باید کله سحر بیام سر کار.امروز از فرط بیخوابی نتونستم دوام بیارم و پاس گرفتم اومدم خونه یه نیم ساعت خوابیدم و دوباره اومدم سر کار. این چند روز همزمان با در اومدن دندان ششم(پیش جانبی بالا راست)علائم سرما خوردگی هم داری.البته این همون ویروسی که همزمان با دندون در اوردن بچه ها بهش دچار میشن.چون شکر خدا اشتهات هنوز خوبه و بازی کردنت هم کم نشده فقط سرفه و آب ریزش از بینی داری.امروز قراره یه سری داروی جدید بهت بدم ان شالله با خوردن این داروها زودتر ر...
25 بهمن 1393

روزانه های ما و دخترک

دیانای ما  هر روز داره شیرین تر از قبل میشه و هر چه بهش آموزش میدیم خیلی سریع پسخوراند میده.چند وقتی هستش که داریم اعضای بدنو بهش یاد میدیم.وقتی میگیم دیانا eyes مامان کو؟سریع با انگشت اشاره چشم مارو نشون میده.وقتی میگیم دیانا hand  کو؟سریع دستهاشو میاره بالا. به بازی با لگو خیلی علاقه داره و خیلی خوب میتونه اونارو به هم وصل کنه.بعد ساختمونهاشو میبره رو مبل و میز تلویزیون میچینه و ساعتها با اونا بازی میکنه. با اینکه شبها دیر میخوابی و دیگه مثل قدیم نیست که ساعت نه یا ده شب خوابت ببره ولی چون انقدر راه میری و بازی میکنی از فرط خستگی راحتتر خوابت میبره و شبها واسه شیر کمتر بیدار میشی.بعضی وقتها هم انقدر خسته هستی تا پشتتو ماس...
15 بهمن 1393

مهارتهای جدید دیانا خانم تو چهارده ماهگی

یه روز که دخترک شیرین زبونم داشت با اسباب بازیهاش بازی میکرد و تو حال خودش بود دیدم فلش کارتهای حیواناتو میگیره تو دستهاش و با دیدن هر عکس صدای اون حیوونو در میاره.اولش گفتم شاید بدون دقت به عکسها داره با خودش حرف میزنه ولی دقت که کردم دیدم مثلا فلش کارت ببعی(دیانا به شیپ میشناسه) تو دستاشه و میگه بع بع.الهی فداش بشم که فرق خروس(که دیانا به روستر میشناسه) رو با مرغ نمیدونه و با دیدن مرغ هم میگفت قو قو.... جدیدا به همه مردها میگه عمو.منم همش براش توضیح میدم که باید به دوستهای بابا بگه عمو و به بقیه بگه آقا.چند روز پیش تو آسانسور یکی از همسایه هارو دید یه دفعه بهش اشاره کرد و گفت آقاااا الهی مامان فداش بشه که خونه مامان جونو خیلی دوست د...
12 بهمن 1393

خاطراتی شیرین....

چهارشنبه گذشته خاله زهرا همه رو خونش دعوت کرد به صرف اسنک چون بچه ها خیلی وقت بود هوس اسنک کرده بودن واسه مامان جون هم سوپ گذاشت و همه اون شبو با هم گذروندیم و مثل همیشه شب خوبی رو با هم داشتیم. پنجشنبه همراه با خاله ها و مامان جون رفتیم خرید.با اینکه هوا یه ذره سرد بود و شما هم عادت نداشتی مدت طولانی تو هوای سرد قرار بگیری ولی خدارو شکر به خیر گذشت و سرما نخوردی به قدری هم دختر خانمی بودی و با اینکه خسته شده بودی حتی یه کوچولو هم بی قراری نکردی.بعد از خرید خودمون رفتیم واسه دخترم هم یه کفش خوشگل خریدیم.فدات بشم که کلی ذوق کرده بودی و مدام رو کفشهات دست میکشیدی.ولی هنوز به راه رفتن با کفش خوب مسلط نشدی و خیلی بامزه با کفش راه میری. غ...
7 بهمن 1393
1